روز اول
از : لاجوردی
به : خدا
حقیقتا امروز از آن روز هایی بود که هر ثانیه به ثانیه اش بغض قورت دادم و تند تند پلک زدم که مبادا گریه ام را کسی ببیند . که البته دقیقه ها هم سنگ تمام گذاشتند و به دیرترین حالت ممکن گذشتند ! میدانم که دلت خیلی گرفته است از دستم . می دانم که انقدر از دستم عصبانی هستی که نخواهی به حرف هام گوش بدهی . ولی به این فکر کن که کسی که دارد کلمه به کلمه ی این متن را می نویسد ، هیچ کسی را جز تو ندارد! که چند وقتی هست که امیدش از همه ، وقتی می گویم همه واقعا همه ! نا امید شده است . که دلش امروز انقدر گرفته که حالا دارد فقط تند تند اشک هایش را از کیبردش پاک می کند که مبادا نفر بعدی ، بفهمد حجم دل تنگی نویسنده را ! می دانم عصبانی هستی . میدانم که امسال بنده ی خوبی نبودم . میدانم انقدر که من بدترین و خودخواه ترین بودم ، هیچ کس توی تمام این سال ها نبوده . می دانم که حتی دلت نمی خواهد گوش بدهی چه میگویم ، بس که من خودم این کار کردم ...بس که بد بودم ...
که حالا حتی توی دعا کردن هایم هم می فهمم که عصبانی هستی . می فهمم که انگاری حوصله نداری گوش بدهی به وراجی های این بنده ی بی سر.پای قدر نشناس! . اما حالا امده ام . با دست هایی که هیچ ندارند . که پشمان ترینم . که اصلا اشک هایم بند نمی اید . که امده ام یک قراری بگذارم از امشب . تا 40 روز . که امده ام قول بدهم تا 40 روز . که بهتر شوم. که لیاقت دعا پیدا کنم . که تو یک نگاهی بیاندازی به کسی هیچ کسی را جز تو ندارد . نمی خواهد هم داشته باشد ...