چهل روز گذشت ؛
یک نفس عمیق ، لبخند عمیق تَر و دیگر هیچ ...
الحمدلله :)
پ.ن: از اون توفیق های عجیب و غریب و دوست داشتنی ِ دست نیافتنی!
با یک روز تاخیر البته!؛)
چهل روز گذشت ؛
یک نفس عمیق ، لبخند عمیق تَر و دیگر هیچ ...
الحمدلله :)
پ.ن: از اون توفیق های عجیب و غریب و دوست داشتنی ِ دست نیافتنی!
با یک روز تاخیر البته!؛)
از روز أولی که آمدم اینجا و نوشتم روز اول ، ٣٦ روزی گذشته و من باورم نمیشود ! آنقدر تغییر کرده ام که حد ندارد. غول چیزی را شکست داده ام که ٤،٥ سالی بود مثل انگل چسبیده بود به زندگی ام و داشت همه چیز را با خود میبرد ! ارزوی دست نیافتنی ای را انجام داده ام که در کل ٢٠ سال زندگی ناچیز و بی ارزشم حتی یکبار انجامش نداده بودم و این ها ، تنها دست یافته هایی ست که من فهمیده ام ! این حال خوبی ست که من با عقل ناقص و نصفه نیمه ام فهمیده ام! که چقدر مدیون شما هستم ! مدیون همان دل شکسته ای که مرا هل داد توی این راه. مدیون یک نظر شما !
فقط مانده همان اصل کاری! که با خودم فکر میکنم شاید خیر است که نشود. که دیر بشود...
حالا که فهمیده ام دست های شما معجزه ی بهارند. حالا دیگر شکی ندارم به دعای شما حقیقتا!
الهی و ربی من لی غیرک!
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه ی چشمی به ما کنند ؟
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی!
باشد که از خزانه ی غیبم دوا کنند ...
پ.ن: دلم گرفته ! دلم خیلی گرفته... کاشکی یه نشونه ای چیزی میبود. ولی من بهت إیمان دارم. تو هیچ وقت منو تنها نذاشتی. این دفعه هم نمیذاری...