کنج خیال

گوشه ای از خیال بافی های یک نیمچه نویسنده

کنج خیال

گوشه ای از خیال بافی های یک نیمچه نویسنده

برای پدرم

شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۵۶ ب.ظ

نمیدانستم انقدر سخت است .

نمیدانستم که دیدن پدرم توی این وضعیت - وقتی که نگرانی جای خود را به ناامیدی داده است - چه قدر سخت است . نمی دانستم پدر ها هم میتوانند خسته شوند و حرف هایی بزنند که بوی ناامیدی میدهند . پدرم کوه صبر بود .دنیایی از امید و ارزو و تلاش . و حالا، خسته ، عصبانی و ناامید ...شبیه هر کسی است جز پدری که من میشناختم . شبیه هرکسی جز ادمی که بود ...

شانه های افتاده و دلی که تنگی اش، گاه گاهی از گوشه ی چشمانش می زند بیرون . ساکت و گوشه گیر . نمیدانستم انقدر سخت است . نمیدانستم انقدر سخت است که تلخی خنده های پدرت را بدون راهنمایی کسی بفهمی . نمیدانستم که خجالت پدر از بچه هایش ، ادم را به مرز جنون و دیوانگی میکشاند. که حاضری همه ی همه ی دنیا را ، به یک خنده ی بدون نگرانی پدرت بفروشی .که چه قدر پدر، وزنه ی مهمی است برای زیستن ...چه قدر ...






پ.ن: من  هنوز معجزه ات را فراموش نکرده ام . میدانم یک جایی همین جاهایی . منتظر یک فرصت . می ایی و همه ی درد ها مثل یک اتوبوس تندروی خشمگین میرود . من مطمینم .

.


تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد 

حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد ...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۶/۰۴/۱۰
لاجوردی .

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی