نمیدانستم انقدر سخت است .
نمیدانستم که دیدن پدرم توی این وضعیت - وقتی که نگرانی جای خود را به ناامیدی داده است - چه قدر سخت است . نمی دانستم پدر ها هم میتوانند خسته شوند و حرف هایی بزنند که بوی ناامیدی میدهند . پدرم کوه صبر بود .دنیایی از امید و ارزو و تلاش . و حالا، خسته ، عصبانی و ناامید ...شبیه هر کسی است جز پدری که من میشناختم . شبیه هرکسی جز ادمی که بود ...
شانه های افتاده و دلی که تنگی اش، گاه گاهی از گوشه ی چشمانش می زند بیرون . ساکت و گوشه گیر . نمیدانستم انقدر سخت است . نمیدانستم انقدر سخت است که تلخی خنده های پدرت را بدون راهنمایی کسی بفهمی . نمیدانستم که خجالت پدر از بچه هایش ، ادم را به مرز جنون و دیوانگی میکشاند. که حاضری همه ی همه ی دنیا را ، به یک خنده ی بدون نگرانی پدرت بفروشی .که چه قدر پدر، وزنه ی مهمی است برای زیستن ...چه قدر ...
پ.ن: من هنوز معجزه ات را فراموش نکرده ام . میدانم یک جایی همین جاهایی . منتظر یک فرصت . می ایی و همه ی درد ها مثل یک اتوبوس تندروی خشمگین میرود . من مطمینم .
.
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد ...